خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
بشارت بر به کوی می فروشان که حافظ توبه از زهد ریا کرد
ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
زهد گران که شاهد و ساقی نمیخرند در حلقه چمن به نسیم بهار بخش
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
بالابلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم با من چه کرد دیده معشوقه باز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود هم مستی شبانه و راز و نیاز من
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
نمیکند دل من میل زهد و توبه ولی به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای
گل از خلوت به باغ آورد مسند بساط زهد همچون غنچه کن طی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
می صوفی افکن کجا میفروشند که در تابم از دست زهد ریایی